بسم الله النور....
یک روز غروب توی سنگر نشسته بودیم
و
چایی می خوردیم و صحبت و شوخی می کردیم.
بحث داغ شده بود که زنبوری آمد داخل سنگر
و شروع کرد به چرخ زدن.
هر کار می کردیم بیرون نمی رفت.
از بس سماجت به خرج داد ،
برای بیرون کردنش کم کم همه بلند شدند.
طوری شد که گفتیم: ببینیم چه کسی زودتر آن را خارج می
کنه .
بعد از اینکه زنبور از سنگر خارج شد ،
به بیرون کردنش اکتفا نکردیم و برای این که او را از حوالی سنگر دور کنیم ،
چند
قدم از سنگر فاصله گرفتیم.
همزمان با بیرون آمدن ما خمپاره ای به سنگر اصابت کرد و
آن را کاملاً ویران کرد.
پسری از نسل فاطمه (سلام الله علیها)